• About Me
    • English
    • Farsi

Philldoost

~ an ironist's personal blog

Category Archives: Stories

دریازدگی در سواحل ترکیه

11 Saturday Jun 2016

Posted by Reza Arab in Others, Short Stories, Stories

≈ Leave a comment

تابستان پارسال بود. خسته و داغان از یک روز پیاده روی در زیر آفتابِ جزیره‌ی بیوک آدا، دم غروب سوار یک کشتی شدم که به استانبول برگردم. طبقه بالا، در فضای باز نشستم. کشتی آرام بود و کم مسافر. کشتی راه افتاد و من در گوشه محوطه باز طبقه بالا لم دادم. از آن طرف تر چهار مرد جوان با فریاد به دنبال هم می‌دویدند. آنکه جلوتر می‌دوید به زبان عربی، فحشی به عقبی‌ها داد و قاه قاه خندید و تندتر دوید. عقبی‌ها بیشتر تحریک شدند. یکی‌شان دمپاییِ پایش را در آورد و پرتاب کرد. دمپایی از مقابل صورت من که در گوشه راست طبقه‌ی دوم کشتی نشسته بودم رد شد و افتاد بر موج‌های دریای مرمره. آنکه از همه چاق‌تر بود و عقب‌تر از همه می‌دوید، هنگامی که از مقابلم گذشت گفت “آسف” و رفت.

Continue reading →

Mr. Moze (1)

27 Thursday Jan 2011

Posted by Reza Arab in Short Stories

≈ 3 Comments

 

دوست من که خیلی دوستش دارم و چون من در سطح او فقط یک میوه، و آن هم موز را این قدر دوست دارم و علاوه بر این می خواهم هویتش نیز به دلیل نقشش در آزادسازی کشورمان از استبداد افشا نشود، او را “موز” می نامم، عقاید بسیار جالبی دارد. او عمیقا اعتقاد دارد که داستان نوشتن کار احمقانه ای است. او اکیدا به همه ی داستانخوان های سراسر دنیا توصیه می کند، بعد ِ خواندن هر تعداد از داستان، ابدا به یاد داستان نوشتن نیافتند. همیشه هم مثال هایی دم دستش از نویسندگانی که در کشور موجودند دارد که پس از نوشتن یک رمان، کارگاه داستان نویسی هم زده اند. می گوید “این کار را نکنید، جنابت به ادبیات است” و وقتی یک دیگر از دوستانم که به هیچ وجه او را به اندازه یک میوه ی خوشمزه مثل موز دوست نداشته ام به آقای موز گفت “خوب اگر کسی نوشتن را امتحان نکند و سعی نکند بنویسد که هیچ داستان و رمانی تولید نخواهد شد تا تو بتوانی آن را بخوانی و تولیدات ادبی متوقف خواهد شد”! پاسخ آقای موز اما امتداد همان بحث قبلی اش بود و به عنوان دلیل از حجم تولیدات ادبی بشر تاکنون ذکر آورد و گفت دیگر کافی است و “عصر داستان به دلیل کثرت داستان های موجود تمام است.”

ماه قبل همین بحثش را در چهار یا پنج سطر (که من دقیق یادم نیست) در فیس بوک و پروفایل رسمی و شخصی اش مطرح کرد. در عرض 72 ساعت دو هزار و چهارصد و شصت و دو نفر از چهار هزار و نهصد و هشتاد و شش دوست فیس بوکی اش آن را لایک کردند. او در یکی از جلسات ادبی بسیار معتبر همین شهر خودمان رسما این بحثش را در مکانی عینی و فیزیکی (پس از فضای مجازی فیس بوک) مطرح کرد و با صراحت از  پشتوانه ی دو هزار لایکی نظریه اش در باب مرگ داستان نام برد که با تشویق شدید حضار نیز مواجه شد.

سال پیش هم نظریه ای دیگر ارائه کرده بود و نوشته اش در توضیح این نظریه در مجله ای که توسط یک جوان ژورنالیست که اخیرا با یکی از ژورنالیست های معروف وصلت کرده و به خاطر چند مقاله به شهرتی رسیده، منتشر شد. این ژورنالیست جوان و ‘تازه در اثر یک وصلت به شهرت رسیده’ به این دوست من، یعنی آقای موز، قویا اطمینان داده بود که این مقاله ی او همچون مقالات خودش به زودی تکانی سیاسی اجتماعی در پی خواهد داشت که اکثر جوانب هستی این ملت را تحت تاثیر خود قرار خواهد داد. مقاله تحت عنوان « مقاله ای در باب امتناع پیشرفت و توسعه ی طولی ذهن بشر» و با عنوان فرعی «هیچکس هیچ گُهی نمی شود» به عنوان سرمقاله ی این مجله معتبر که سعی داشت مطالب غامض فلسفی و حوزه ی اندیشه را در قالبی همه فهم، رنگین و پرفروش منتشر کند، به انتشار رسید. از قضا پیشنهاد سردبیر درست از آب درآمد و مجله برای دو ماه تعطیل شد، جایزه ی روزنامه نگار طلایی و شجاع به سردبیر تعلق گرفت، آقای موز به دادگاه احضار شد، دو رسانه ی فلسفی بین المللی با آقای موز مصاحبه ای اختصاصی ترتیب دادند، سه کتاب در رد نظریه ای «امنتاع…» توسط روشنفکرین معاصر (و اکثرا خارج نشین منتشر شد)، دولت پس از سکوت در قبال این اتفاقات جایزه ی محقق برتر ماه سوم ِ فصل تابستان را به آقای موز اهدا کرد.

دوست مشترک من و آقای موز که یک خانم است و به دلیل اینکه خیلی لاغر و همیشه ساکت است مگر اینکه بخواهد حرفی تکان دهنده بزند، و من او را خانم پیازچه می نامم (پیازچه اسم یک سبزی است که همین الان مرتب در ذهنم می چرخید) به آقای موز بسیار مظنون است. یک بار من، خانم پیازچه، آقای موز، دختر آقای موز از ازدواج اولش که اکنون بیست و دو ساله است و بسیار زیبا، به همراه پسری که در واقع دوست پسر دختر بیست و دوساله ی آقای موز بود و تا آن لحظه ما از آن خبر نداشتیم و من گمان می کردم از مریدان جدید آقای موز است، در کنار ساحل نزدیک ترین آبگیر به منزل آقای موز نشسته بودیم. خانم پیازچه بی مقدمه با نگاهی به باقی حضار، رو به آقای موز کرد و گفت “به نظرم شما مستقیما با دستگاه اطلاعاتی همکاری می کنید.” دختر آقای موز به همراه یک جیغ بیهوش شد. دوست پسر ِ دختر آقای موز فورا روی زمین کنار دختر نشست و سر او را روی زانویش گذاشت و بعد از بوسیدن پیشانی اش گفت “عزیزم بهت گفتم قبل از بیرون رفتن حتمن اون قرص قرمزه ات رو بخور.” بدین ترتیب ما همگی فهمیدم او دوست پسر ِ دختر آقای موز است و بُهت زده رو به آقای موز کردیم. آقای موز مشخصا در گیر هضم هر دو موضوع باهم، رو به پسر کرد و فریاد زد ” از اینجا بروید.” رو به خانم پیازچه هم اضافه کرد “شما هم همینطور.”

دیروز توی روزنامه ی صبح تیتری از صحبت های وزیر خانواده آمده بود که وزیر ملتمسانه از جوانان خواسته در درجه ی اول ازدواج کنند و در درجه ی دوم صاحب فرزند شوند. این وزیر (که بنا به گفته ی همان روزنامه بهترین عملکرد را تاکنون داشته) با بیان اینکه تحقیقات سری ما نشان از رشد روزافزون همسایه شمالی می دهد و در نتیجه این روند به احتمال قریب به یقین در بیست تا بیست و پنج سال آینده این کشور شمالی به رقیب استراتژیک ما تبدیل خواهد شد، از تمام خانواده ها خواست تا به فکر سربازان بیست سال آینده ی وطن باشند.

این وزیر همبند آقای موز در زندان اداره امنیت رژیم قبلی حاکم بر کشور بوده است و من دقیقا می دانم که با وجود اینکه اکنون آقای موز جزو اپوزیسیون فرهنگی حکومت فعلی است و هرگونه همکاری و ارتباطی با سران رژیم حاکم را خیانتی در حق آرمان های آزادیخواهانه ی ملت می داند، اما به طور مرتب با این وزیر و دیگر دوستانش در قوه ی حاکمه در تماس است.

آقای موز در حالیکه هنوز بسیار از رفتار دخترش و “حرکت قرتی مآبانه اش که هنوز خیلی برای ما زود است” خشمگین است و او را در اتاقی در انتهای حیاط قدیمی و پر درخت منزلش حبس کرده و سر زدن تمام اعضای خانواده و خدمتکاران به او را مطلقا ممنوع اعلام کرده، گوشی تلفن را بر می دارد تا نکات ذی قیمتی در باره ی طرح و سخنرانی آقای وزیر با او در میان گذارد. قبل از این کار با یکی از دوستان روزنامه نگارش که در اروپا زندگی می کند و تنها کسی است که خود را “طراح رسانه ای برجسته در سطح ملی و بین المللی” می داند تماس می گیرد تا نکاتی را در مورد طرح تاسیس “یک رسانه ی خیلی گسترده و بسیار همگانی که هر کسی می تواند در هر لحظه، خبری توسط این رسانه مخابره کند و همه نیز می توانند در هر لحظه همه ی خبرهای این رسانه را مرور کنند” که به اعتقاد او “قدرت تاثیرگذاری این رسانه فوق تصورات انسان های محدود و سطحی بین نسل کنونی است”، تماس می گیرد.

 

ادامه دارد..

 

To Zia Nabavi

12 Sunday Dec 2010

Posted by Reza Arab in Articles, Interviews, Minimals

≈ Leave a comment

 

 

مثلثی ناکارآمد که ملتی را شرطی کرده است

(16/9/89)

 

 

تابوها دیگر شکسته است (4/11/88)

 

 

برای ضیا نبوی: دانشجوی نمونه نوشیروانی

(5/6/88)

 

Objective Chance/Objective Correlative

27 Saturday Nov 2010

Posted by Reza Arab in Minimals, Others

≈ Leave a comment

 

1.

در مطلب قبلی وبلاگم، انتهای نوشته به طنز اشاره‏ای کردم به سوررئالیسم و کیفیت سوررئالیستی آن مطلب. در امتداد هفته‏ی قبل کیفیت زندگی‏ام هم کمی سوررئالیستی شد. البته نه بدان صورت که در آن مطلب نوشته بودم بلکه بر اساس ویژگی‏ای که خود آنها و برخی از علمای فلسفه آن را تصادف عینی(1) می نامند. دو هفته‏ای بود که از دوستان تازه بازداشت شده‏ام می نوشتم و اکثرا فکرم را آنها مشغول کرده بود. این ظن هنگامی به ذهنم خطور کرد که فردی در فیسبوک برایم یک درخواست دوستی به همراه پیامی فرستاده بود، برایش نوشتم که او را بجا نیاورده‏ام، و در عین اینکه از او عذرخواهی کردم، عرض ادب نیز نمودم. پاسخی برایم فرستاد که باعث چنین امتدادی به هفته‏ی پیش من شد. متن پیامش چنین بود:

« خب، شماره‌ی بند یادم نمیاد. اما نیمه های شب بود آوردنت تو. فکر کنم نیم ساعت نشد که اومدن بردنت واسه بازجویی اما 10 دقیقه نشد که دوباره آوردنت. بهشون گفته بودی من با چشم بسته بازجویی نمی کنم. اونام بعد 5 دقیقه اومدن دوباره و بردنت انفرادی. چند هفته گذشت. دوباره در آهنی باز شد و با چهره‌ی تکیده و ریشای بلند اومدی تو بند. با چند تا کتاب زیر بقلت. یکیش اگه اشتباه نکنم اسمش “جریانهای سیاسی مذهبی” بود که خیلی سرگرمم کرد تا وقتی اونجا بودم.»

 

البته این دوست گرامی – که فقط چند روز و در بند عمومی بازداشتگاه اطلاعات مشهد در محضرش بودم – هم بعد از گذشت بیش از سه سال خوب ماجرا یادش نمانده و لغزش هایی دارد خاطره‏اش، اما این چنین، او امتداد دهنده‏ی رویدادهایی شد که من را به یاد مفهوم تصادف عینی سوررئالیست‏ها انداخت. رضا سیدحسینی می نویسد به نظر سوررئالیست ها « تصادف عینی مجموعه ی پدیده‏هایی ست که از هجوم شگفتی‏ها به زندگی روزمره حکایت می کند. در سایه‏ی آنها روشن می شود که انسان در روشنایی روز در میان شبکه‏ای از نیروهایی باطنی راه می رود و کافی است که بتواند این نیروها را کشف کند و در اختیار بگیرد» و در ادامه می گوید « تصادفاتی پیش می آیند، تصادفات بسیار متعدد که همه نمی دانند دلیل بر چیزی باشند، گاهی معجزه آساتر از آنند که وعده کشف و الهامی را ندهند.»

پس از این نقطه نظر که مورد تاکید برتون و سوررئالیست ها نیز هست، “کشف این تصادفات که وعده از کشف و الهامی میدهند”، نگاهی سوررئالیستی به زندگی است. اینگونه بود که من پس از دو هفته فکر به دوستانی زندانی، نوشتن دو سه مطلب برای آنها در وبلاگ، پیگیری خبرهای آنها در این همه سایت برای آگاهی از وضعیت و شرایطشان، و چنین پیامی در فیسبوک را “تصادفاتی که وعده از الهام و رویدادی در آینده می دهند”، یافتم!! همچون بنژامن پژه (Benjamin Peret) در زندان و نقش عدد 22 بر دیوار، و یا نقاشی‏ای از گیوم آپولینر(Guillaume Apollinaire) با جمجمه ای سوراخ…!

حال که بیشتر از آنکه به بحث فلسفی در این مورد بپردازم، سوار بر ساحت ادبی ماجرا شده ام، بیراه نیست اگر به یک مبحث دیگری که بعد از توالی این رویدادها به ذهنم رسیده بود هم اشاره ای کنم. تی اس الیوت (T. S. Eliot) مفهومی را بسط می دهد به نام پیوستگی عینی (2) و تاکید می کند که ترتیبی از اشیا، یک موقعیت، و زنجیره‏ای از رویدادها، می تواند ترجمانی یا برانگیزاننده‏ یک احساس باشند. جدای از متد شعرنویسی و نقدنویسی که این ادعای الیوت به دنبال آن است، او معتقد است که زنجیره‏ی رویدادهای بیرونی و عینی می تواند “یک حس درونی” را در فرد ایجاد کند. در نتیجه احتمالا به تعبیر آن دوستی که به محض اینکه مرا دید با لبخند گفت “بوی بهشت می دهی رضا”، این اتفاقات عینی (چه به گونه‏ای ادبی پیوستگی عینی بنامیم شان، یا به جهتی فلسفی آن را تصادف عینی بنامیم) “این حس درونی” را ایجاد کرده اند که انگار “بهشت” ما را می خواند! و اصلا هم ربطی به خرافه ندارد؛ بلکه شگردی است ادبی که این بار انگار نیرویی اتفاقاتی را می چیند تا حسی به شما القا کند، یا خیلی سانتی مانتال تر، شاعر کائنات اینگونه برایمان می سراید..! پس چنین الهامی از اتفاقی خبر می دهد و ما را به بوی “بهشت” معطر کرده است..

نا گفته هم نگذارم، کسانی که همیشه آنگونه که من در پاراگراف‏های بالا نوشتم، فکر می کنند، باید اندکی دیوید هیوم بزرگ را بخوانند تا به تعبیر کانت “از خواب جزمی خود بیدار شوند”! (هرچه خواستم ناگفته بگذارمش نشد.)

2.

دو روز پیش در گودر یک مطلب گذاشتم در جمع محدود دوستان گودری. مطلب کاملا نقل قول بود از کتاب شوایک (Svejk) که من فقط عنوانی برایش انتخاب کردم: (Anti-Foucault). عینا همان را اینجا می گذارم برای خواننده‏ای وسیع تر:

«فکریَم که چرا دیوانه‏ها از اینکه اونارو اون جا [در دارالمجانین] نیگر داشتن اینقدر شاکی‏ان، اون جا آدم می تونه لخت و عور رو کف اتاق بخوابه، مث شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره. اگه این کارا رو بیرون، تو خیابون بکنه همه تعجب می کنن، اما اون تو اینا طبیعی ترین کارای دنیاس، اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیست‏هام به خواب ندیده‏ن. اون جا آدم می تونه راجع به خودش بگه خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا پادشاه انگلستانه، یا اعلیحضرت امپراتوره، یا واتسلاو قدیسه…»(3)

 

اشارات:

(1)    این استفاده سوررئالیست ها از مفهوم «تصادف عینی» (Objective Chance) ریشه در فلسفه دارد. من نخواستم در این مطلب که بیشتر سویه طنز دارد به این وجه از آن بپردازم، اما مخاطب راغب می تواند به این سه لینک مراجعه کند و اطلاعات خوبی نیز بدست آورد. لینک اول – لینک دوم – لینک سوم.

(2)    پیوستگی عینی ترجمه‏ای است که از واژه‏ی (Objective Correlative) اکنون به ذهنم رسید و چک نکردم قبلا چه ترجمه شده است. اگر ترجمه‏ بهتری شده و می دانید، لطفا مرا آگاه کنید.

(3)    روایت شوایک از تیمارستان؛ یاروسلاو هاشک/ شوایک، سرباز غیور(Svejk; The Good Soldier)- ترجمه کمال ظاهری

(#) این متن را تقدیم به علی قلی زاده می کنم که این اواخر که شکمش از کمبود ورزش بسیار بزرگ‏تر از سابق شده بود، گفتم “علی، این شکم خبر از رویدادی عظیم می دهد، جبران ورزش نکردن هایت، باید مدتی را در انفرادی بگذرانی و جوجه کباب بخوری” تا به تعبیر این دوست تازه ام در فیسبوک “تکیده و با ریش های بلند” باز به «جریان طبیعی زندگی» بازگردی.

 

Last Year in Marienbad-2

05 Friday Nov 2010

Posted by Reza Arab in Minimals, Poetry

≈ Leave a comment

 

دستی لرزید،/ لیوانی افتاد / و داستانی آغاز شد./ خرده های لیوان میان پای تو و او ریخته بود./ سکوت اجازه داد تا صدای شکسته شدن یک لیوان/ از مرغوب ترینشان که در هتل موجود است،/ به گوش همه زنان و مردانی که می رقصند برسد./ ما، اکنون،/ مدت هاست که در میان سالن وسیع و تاریک عمارت اصلی این هتل/ خیره به دستان خدمتکاری هستیم،/ که مشغول جمع کردن خرده های لیوان است./ او تکه های برنده ی لیوان را روی یک پارچه می ریزد.

 

سال گذشته در ماین باد-1

 

Inter-text-uality

10 Sunday Oct 2010

Posted by Reza Arab in Minimals, On Photoes

≈ 2 Comments

مجله ی تایم در سایت اینترنتی اش مجموعه تصاویری تحت سه عنوان قرار داده است: تهران ترور در لباس ساده ، تهران تصویری نیمه رسمی ، و ده احمدی نژادگرایی برتر. عکسی که در بالا می بینید از مجموعه ی دوم انتخاب شده، تصویری که به نقل از خبرگزاری دولتی فارس به روی سایت تایم رفته است. اما چرا از میان آن همه عکس من این یکی را برگزیده ام:

اکنون دیگر مبحث بینامتنیت (Intertextuality) بحثی پذیرفته شده است در مباحث ادبی-هنری. در سطح تفسیر: هنگامی که به متنی می نگرید، خوانش (تفسیر) شما از آن متن به شدت وابسته به «متونی» است که پیشتر به ذهن تان وارد شده است. ایده های شما بخلاف نظر کلاسیک فلسفی به گونه ای پیشینی حاضر نیست، بلکه متاثر از داده های تجربی است.

پروسه بینامتنیت در خوانش متون، اغلب ناخودآگاه است. شما به متنی علاقه مند یا از آن متنفر می شوید (یا اگر ارسطو باشید وسط اینها!) بر اساس متون پیشتری که خوانده/دیده/شنیده اید. با این وجود، داستان من و این عکس این بار خیلی هم خودآگاهانه بود: من به محض اینکه این عکس را دیدم یاد مقاله ی بسیار خواندنی محمدرضا نیکفر تحت عنوان «در ایران چه می گذرد» افتادم.

نیکفر در این مقاله در توصیف سیستم حاکم بر ایران می نویسد: «نظام حاکم بر ايران يک کمپلکس ايدئولوژيک-نظامی-اقتصادی است». این بینامتنیت است: من از عکسی که دیده ام و تنها یک لحظه از برابرم گذشته یاد جمله ای در مقاله ای که چند هفته پیش از انتخابات سال گذشته نوشته شده است افتادم.

به هر روی، این عکس چه ها می گوید؟ توصیف ظاهری و ساده ی این عکس بدین قرار است که روحانیونی کنار موشکی که نشانه رفته ایستاده اند و ماموری که لباسی “نیمه-نظامی” به تن دارد در حال تشریح چیزی (احتمالا پیرامون همان موشک) برای آنها است.

خبرنگار-عکاس فارس یا خیلی رند است یا خیلی اهل تفکر در باب پیرامونش نیست و همین طوری از روی وظیفه عکس می گیرد. وگرنه این عکس یک نکته ی بسیار مهم می گوید؛ دو روحانی که جایشان کنار موشک نیست آنجا ایستاده اند، کسانی که جایشان آنجا نیست؛ جای دیگری و مشغول کار دیگری باید دیدشان. آنجا چه می کنند؟

کمپلکسی که نیکفر می گوید را به یاد بیاورید. کمی که تامل کنید، به آنچه از ذهن من گذشت و (احتمالا) به فکر دبیر بخش عکس مجله ی تایم هم خطور کرده خواهید رسید. دو روحانی (که نمایندگان دستگاه ایدئولوژیک رژیم هستند و جایشان در نگاهی کلاسیک، نهاد مذهبی جامعه و در نگاهی آلتوسری در دستگاه تبلیغات است) کنار موشکی که نشانه رفته ایستاده اند و از مردی “نیمه-نظامی” گزارش می شنوند. اینگونه ارتباط دو بخش این کمپلکس را متوجه شدیم: ایدئولوژی و ابزار نظامی. شق سوم کمپلکس می ماند که اگر به نوک موشک دقت کنید متوجه اش می شوید؛ هر آنچه منافع کمپلکس را تهدید کند نشانه می رود. اینگونه شق سوم هم آشکار می شود. من اکنون هر چه در بالا آوردم را توجیه کرده ام و سوالی برای مخاطبی که تا اینجا را خوانده نمانده جز هویت این مرد “نیمه-نظامی”. راستش را بخواهید این پرسشی بود که ذهن خودم را هم بسیار درگیر کرده بود. تا اینکه یکی از دوستانم که فرد بسیار باهوشی است و به دلیل همین هوشش در یکی از دانشگاه معتبر کشور درس می خواند به کمکم شتافت و مشکل را حل کرد. دوستم به طنز یا جدی گفت: “این یکی از نظامیان برجسته است که در هفته چند ساعتی در دانشگاه ما تدریس می کند برای همین اینجوری لباس می پوشد تا وجهه ی دانشگاهی اش کاملا تحت تاثیر نظامی گری اش قرار نگیرد. او به این طریق می گوید می خواهد ارتش و دانشگاه را بهم پیوند دهد…”

 

The Air I Breathe

25 Saturday Sep 2010

Posted by Reza Arab in Minimals, Others

≈ 3 Comments

 

خیلی می خواهم فردا که از خواب بیدار می شوم، کابوسی که با تولد من – برای من شروع شد – تمام شود. آن کابوسی که تا نا-کابوس را ندیده باشی، گمان می بری طبیعی است. فکر می کنی تو طبیعی ترین موجود، در طبیعی ترین نقطه ی جهان، و با طبیعی ترین مناسبات ممکنی. شاید همان است که فلسفی اش می کنیم، می گوییم فاصله ی «باید» و «هست». گمان می کنی طبیعی است که اگر آدمی، آدمی را کشت، تو هم به حاکم شرع اجازه دهی او هم آدمی را بکشد. یا به دوستی که به دلیلی تعزیر و تادیب شده، بسیار طبیعی بگویی، هفتاد ضربه شلاق که چیزی نیست؛ «تا نخوری مَرد نمی شوی.» یا اگر یکی از دوستانت را گرفتند، بردند و تو نفهمیدی کجا، و چند روزه بازآوردندش، به او بگویی «دو روز بازداشت نروی که نمی شود». زنی را که خواستند سنگسار کنند، زنان محل چادر ها را پیش تر بکشند و زمزمه کنند که “خیانت کرده پتیاره، حقش است”. یا برای ما وب نشینان آشنا تر، وبلاگ های دوستانت را بگردی، و ببینی همه شان پُستی، یادداشتی، یا کوته نوشتی حداقل، درباب میل به خود نابودی نوشته باشند، و تو خیلی طبیعی مطلب را سَرسَری بخوانی و بگویی «فلانی باز به سرش زده.»

کابوس عجیبی است، که این چنین بر ملتی خوابیده و هر طور که می خواهد او را می راند. کابوسی که در همبستگی با چنین روزمرگی یی، در چنین تجربه ی زیسته ای، اصلا عیان نیست. کابوس ما هم مثل تمام بخش های تاریخ، یک روایت اصلی دارد. روایتی که در آن، یک “ندانم چیز” بر دریایی می راند. زیر دریا در تلاطم از این رانش به عقب، گوشه های مختلفی از زندگی ها متاثر می شود. تاثری که آن قدر طبیعی شده که من، که همان زیر زندگی می کنم، نمی توانم بیشتر از همان چند مثال بالا مثالی بزنم. شده حکایت دستگیره ی دری که در پدیدارشناسی می گویند چون همیشه برای عبور از در از آن استفاده می کنیم، دیگر حضورش را اصلا در نظر نمی گیریم. برای همین می خواهم امشب که خوابیدم، به وقت بیداری، رنگ ببینم. رنگ هایی که دیگر در آن نه سفیدی هست و نه سیاهی. اگر امشب خوابیدیم و این کابوس شوم، این “ندانم چیز”ها که جز افسون قدرت، چیز دیگری در ذیل التفاتشان نیست، و مناسبات قدرتشان را انسانی ترین سائق های بشری رقم می زند، و فتاوی شان را غریزه ی پاک مادرزادی آدم می سازد، تمام نشوند، می خواهم «ماسک» بر صورتم بزنم. ماسکی که باختین تجویز کرده است. ماسک در نگاه اول خنده دار و شوخ است؛ اما ماسک، من ِ «دلقک» را متفاوت می کند، من با «تفاوت»م نشان می دهم که این انعکاس تلاطم ِ دریا بر زمینه و زمانه ی هستی ام، مرا نبلعیده؛ و من هضم ناشده بی تفاوتی نسبت به «زیر روایت» های کابوسم را کنار می گزارم. من می بینم که اینها، مثل بدنی اند، که ناخواسته بر بدنت افتاده، لذت نمی دهند، درد می دهد. پس زدمش و می زنمش، و این بختک (که به آن “ندانم چیز” می گویم) رفتنی است؛ باید یک غلت بزنم و دیگر نه خودم، و نه دوستانم “طاق باز” نخوابیم.

 

Last Year in Marienbad-1

30 Monday Aug 2010

Posted by Reza Arab in Minimals, On Films, Poetry

≈ 1 Comment

 

سال گذشته بود انگار./ میان راهرو های این باغ / یا یک باغ دیگر در پشت عمارت بزرگ این هتل. / من، دست تو را گرفته بودم و لا به لای درختان قدم می زدیم./  من نگاهی به دستان گره کردمان انداختم،/ کلیشه ی این نما، تمام چشمانم را گرفت./ دستم را از دست تو کشیدم،/ فریاد زدم، دویدم/ و از تو دور و دور تر شدم./ تو لبخند به لب، به من نگاه می کردی./ من دور می شدم./ به انتهای باغ که رسیدم، باز، تو ایستاده بودی./ یک دستت را به سویم دراز کردی/ و باز لبخند زدی./ به پشت سرم نگاه کردم تا تویی را که آن ابتدای باغ جا گذاشته بودم/  ببینم./ در پشت سرم،/ جز دیواری که رویش مدت ها بود، لایه ای از خار و تیغ روییده بود،/ چیزی نبود…

 

سال گذشته در مارین باد-1

Use Condoms or Life’s Beautiful

17 Tuesday Aug 2010

Posted by Reza Arab in Minimals, Others

≈ 2 Comments

 

دوستی دارم که خیلی باهم صمیمی هستیم. از قضا همسر این دوست هم از اقوام نسبتا نزدیک من است. چند روز پیش من و این دوست در منزل باجناق او (که بالطبع با همسر او هم، خویشی نزدیک دارم) در محضر هم بودیم. من اخیرا شنیده بودم که همسر این دوست (که همان فامیل نزدیک من است) بناست تا دو سه ماه دیگر دو کودک انسان را به جمعیت انسان های روی زمین اضافه کند. این رویداد درحالی اتفاق می افتد که اکنون این دو، یک کودک یک ساله هم دارند. باور کنید خود این دوست سر حرف را باز کرد و از مشکلات مالی ای که بعد از تولد این دوقلو گریبانش را خواهد گرفت نالید. باجناق جالبش هم مرتب با سر تکان دادن های زیبایش تاییدش می کرد. من که مهلت را برای بسط اندیشه های انتولوژیک مناسب دیدم، شروع کردم: «به نظر تو این دنیا، دنیای قشنگی است؟ مطمئنا نه. خوب چرا پس می خواهی در دنیایی که از هیچ نظر زیبا نیست یک انسان دیگر را هم به آن اضافه کنی. نه از نظر فلسفی، نه سیاسی، نه اجتماعی، نه اقتصادی، این دنیا، دنیای خوبی نیست، پس چرا یک نفر را می خواهی به دست خودت به این دنیایی که این گونه است بفرستی. فردی که ادعا می کنی خیلی هم دوستش داری. چرا یک نفر را می آوری که قرار است بیست سال دیگر، او هم بفهمد توی دنیای قشنگی زندگی نمی کند و بعد تو را محکوم کند که چرا به این دنیای لعنتی آورده ای او را؟ کار درستی نمی کنی و تا آخر عمر هم تاوان این اشتباه یک لحظه ای را پس می دهی؛ با بزرگ کردن این فرزند، اینکه تا آخر عمر مسئولیت این فرزند از جوانب مختلف به گردن توست در واقع تاوان همان غفلت و اشتباهی است که مرتکب می شوی. یکی را بدون رضایتش به این دنیای گند وارد می کنی و بعد تا آخر عمر مسئولیتش، از هر نظر، بر گردنت است.» تا به حال دوستم را این قدر متفکر ندیده بودم. متفکرانه گوش می کرد و هماهنگ با باجناقش سر تکان می داد. حرف من که تمام شد، آب دهانش را قورت داد و گفت: «این دفعه که کار خدا بود اما برای دفعه ی بعد باید بیشتر مواظب باشم.» من دیگر هیچی نگفتم. 

 

The Last King of Persia

26 Wednesday May 2010

Posted by Reza Arab in Short Stories

≈ 2 Comments

 

 آخرین پادشاه ایران، خسرو شاه، پس از تفکر بسیار نامه ای به سران چهار کشور همسایه اش فرستاد؛ به امپراتوری عثمانی، کشور روم، سرزمین انیران، و بلاد هند. خسرو شاه در این نامه از این پادشاهانِ ممالک همسایه خواسته بود که اگر دختری مناسب و هم شان پسر بزرگش یا همان ولیعهد، در بیت خود سراغ دارند، به پادشاهی ایران خبر دهند. خسرو شاه، البته ذکر کرده بود که این دختر یا باید دختر پادشاه یا دختر یکی از وزیران آن کشور باشد و یا اینکه با پادشاه خویشیِ نسبیِ درجه یک یا درجه دو داشته باشد…

 

 

برای خواندن ادامه ی این داستان کوتاهم  اینجا کلیک کنید: Continue reading →

← Older posts

Subscribe

  • Entries (RSS)
  • Comments (RSS)

Archives

  • June 2017
  • January 2017
  • December 2016
  • November 2016
  • June 2016
  • May 2016
  • April 2016
  • March 2016
  • February 2016
  • January 2016
  • September 2015
  • May 2015
  • February 2015
  • January 2015
  • November 2014
  • August 2014
  • June 2014
  • May 2014
  • March 2014
  • February 2014
  • January 2014
  • December 2013
  • May 2013
  • March 2013
  • January 2013
  • November 2012
  • July 2012
  • May 2012
  • February 2012
  • January 2012
  • December 2011
  • October 2011
  • September 2011
  • July 2011
  • May 2011
  • March 2011
  • February 2011
  • January 2011
  • December 2010
  • November 2010
  • October 2010
  • September 2010
  • August 2010
  • July 2010
  • June 2010
  • May 2010

Categories

  • Articles
  • Atrak
  • Authors
    • A. Rich
    • S. Sontag
    • W. Iser
  • Books
  • CLC
  • Criticism
  • HafezHood
  • Interviews
  • introspection
  • Irony
  • Language
  • Literature
  • On Films
  • On Media
  • On Photoes
  • Others
  • Poetry
  • Stories
    • Minimals
    • Short Stories
  • The Politic
  • Translations

Meta

  • Register
  • Log in

Create a free website or blog at WordPress.com.

Cancel
Privacy & Cookies: This site uses cookies. By continuing to use this website, you agree to their use.
To find out more, including how to control cookies, see here: Cookie Policy