• About Me
    • English
    • Farsi

Philldoost

~ an ironist's personal blog

Monthly Archives: September 2010

The Air I Breathe

25 Saturday Sep 2010

Posted by Reza Arab in Minimals, Others

≈ 3 Comments

 

خیلی می خواهم فردا که از خواب بیدار می شوم، کابوسی که با تولد من – برای من شروع شد – تمام شود. آن کابوسی که تا نا-کابوس را ندیده باشی، گمان می بری طبیعی است. فکر می کنی تو طبیعی ترین موجود، در طبیعی ترین نقطه ی جهان، و با طبیعی ترین مناسبات ممکنی. شاید همان است که فلسفی اش می کنیم، می گوییم فاصله ی «باید» و «هست». گمان می کنی طبیعی است که اگر آدمی، آدمی را کشت، تو هم به حاکم شرع اجازه دهی او هم آدمی را بکشد. یا به دوستی که به دلیلی تعزیر و تادیب شده، بسیار طبیعی بگویی، هفتاد ضربه شلاق که چیزی نیست؛ «تا نخوری مَرد نمی شوی.» یا اگر یکی از دوستانت را گرفتند، بردند و تو نفهمیدی کجا، و چند روزه بازآوردندش، به او بگویی «دو روز بازداشت نروی که نمی شود». زنی را که خواستند سنگسار کنند، زنان محل چادر ها را پیش تر بکشند و زمزمه کنند که “خیانت کرده پتیاره، حقش است”. یا برای ما وب نشینان آشنا تر، وبلاگ های دوستانت را بگردی، و ببینی همه شان پُستی، یادداشتی، یا کوته نوشتی حداقل، درباب میل به خود نابودی نوشته باشند، و تو خیلی طبیعی مطلب را سَرسَری بخوانی و بگویی «فلانی باز به سرش زده.»

کابوس عجیبی است، که این چنین بر ملتی خوابیده و هر طور که می خواهد او را می راند. کابوسی که در همبستگی با چنین روزمرگی یی، در چنین تجربه ی زیسته ای، اصلا عیان نیست. کابوس ما هم مثل تمام بخش های تاریخ، یک روایت اصلی دارد. روایتی که در آن، یک “ندانم چیز” بر دریایی می راند. زیر دریا در تلاطم از این رانش به عقب، گوشه های مختلفی از زندگی ها متاثر می شود. تاثری که آن قدر طبیعی شده که من، که همان زیر زندگی می کنم، نمی توانم بیشتر از همان چند مثال بالا مثالی بزنم. شده حکایت دستگیره ی دری که در پدیدارشناسی می گویند چون همیشه برای عبور از در از آن استفاده می کنیم، دیگر حضورش را اصلا در نظر نمی گیریم. برای همین می خواهم امشب که خوابیدم، به وقت بیداری، رنگ ببینم. رنگ هایی که دیگر در آن نه سفیدی هست و نه سیاهی. اگر امشب خوابیدیم و این کابوس شوم، این “ندانم چیز”ها که جز افسون قدرت، چیز دیگری در ذیل التفاتشان نیست، و مناسبات قدرتشان را انسانی ترین سائق های بشری رقم می زند، و فتاوی شان را غریزه ی پاک مادرزادی آدم می سازد، تمام نشوند، می خواهم «ماسک» بر صورتم بزنم. ماسکی که باختین تجویز کرده است. ماسک در نگاه اول خنده دار و شوخ است؛ اما ماسک، من ِ «دلقک» را متفاوت می کند، من با «تفاوت»م نشان می دهم که این انعکاس تلاطم ِ دریا بر زمینه و زمانه ی هستی ام، مرا نبلعیده؛ و من هضم ناشده بی تفاوتی نسبت به «زیر روایت» های کابوسم را کنار می گزارم. من می بینم که اینها، مثل بدنی اند، که ناخواسته بر بدنت افتاده، لذت نمی دهند، درد می دهد. پس زدمش و می زنمش، و این بختک (که به آن “ندانم چیز” می گویم) رفتنی است؛ باید یک غلت بزنم و دیگر نه خودم، و نه دوستانم “طاق باز” نخوابیم.

 

Hatred in Literary Judgment?

23 Thursday Sep 2010

Posted by Reza Arab in Literature, Others

≈ Leave a comment

 

این پاراگراف بخشی از ادعایی است که در یک مقاله ی مهمان در بخش خاک رادیو زمانه آمده است: «انتخاب رمان بی‌چیزی مثل «کنسرت شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها» به عنوان بهترین رمان ده سال اخیر توسط «منتقدین و نویسنده‌های مطبوعات»، به غیر از نشان‌دادن کثافتی که فضای ژورنالیسم ادبی مملکت‌مان را فراگرفته، به دلیل عدم اعتراض و واکنش درست و حسابی به این انتخاب، دردنشانه‌ای است از وضعیت خراب ادبیات داستانی در این دو دهه. ادبیات بی‌چیزی که نتوانسته رمان‌هایی تولید کند که فاصله‌‌ای مشخص بگیرند با سطح عام تولیدات ادبی زمانه، سطحی که در همه‌ی زمان‌ها نازل و صرفاً بستری است برای درخشش رمان‌های بزرگ.»

اثر مذکور مولف این مقاله «همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها» نوشته ی رضا قاسمی است. «متن» ها فارغ از کیفیت متنی شان قابلیت خوانش پذیری های متعدد و متنوع را دارند، که چگونگی آن و اثر آن محل بحث من نیست. آنچه توجه من را به خود جلب کرد پرخاش، تندخویی، و عداوتی است که در این پاراگراف نهفته است. «رمان بی چیز»، «کثافتی که فضای ژورنالیسم ادبی مملکت مان را فراگرفته»، «دردنشانه ای از وضعیت خراب ادبیات داستانی مان»، «ادبیات بی چیز»، و … مثال هایی است که در همین یک پاراگراف می بینید. من اگر نقد قابل تامل مولف این مقاله در باب مباحث زبانی کریستوا در ادامه را نمی خواندم، گمان می کردم او کسی است که از روی فرومایگی چنین پرخاشی را به عده ای که به زعم خود کاری ادبی انجام می دهند صورت داده است. من نه «منتقدین و نویسنده های مطبوعات» که این جایزه را داده اند می شناسم و نه علاقه ای به شناختن شان دارم، اما این گونه سخن گفتن از روح نقادی ادبی دور است. من در نوشته ای تحت عنوان «رابطه ی نقادی ادبی و تثبیت دموکراسی» در این باره صحبت کردم. در آن مقاله من به نقش نقادی ادبی در افزایش ظرفیت و مدارای فرهنگی سیاسی توسط نقادی ادبی در میان مردم کوچه سخن نگفتم، بلکه بسیار دور از آن، گمان می کنم نقادی ادبی در روشنفکران باعث آشنایی شان با فرهنگی مبتنی بر تحمل دیگری و اندیشه و حتی خیال دیگری می کند. وگرنه مردم عادی بیشتر به آموزش نیاز دارند تا تمرین نقادی ادبی. این گونه نوشتن آن هم توسط منتقدی که از متن نوشته اش دانایی اش به ذهن می رسد، برای من عجیب است. البته تمام ادعایی (یعنی برجستگی زبانی رمانی که اخیرا در تهران منتشر شده)  که او در مقاله اش برایش مقدمه می چیند با آن مثالی که در پایان برای تایید مقدمه اش می آورد، نوشته اش را به گمان من به متنی بی اعتبار و حتی نسنجیده تبدیل می کند.

اما از شکل زشت صحبت این مولف درباره ی وضع منتقدین ادبی ایران بگذریم، مرکز نقد او خیلی پر بیراه نیست. منتقدین و نویسندگان مطبوعات ایران تابعی از کلیت فرهنگی اجتماعی کشور هستند. زمانی در دوران اصلاحات در ایران اکثریت ما بر این گمان بودیم که با تغییر ترکیب هیات حاکمه و افراد، مشکلات مان حل می شود. بعد که با تجربه تر شدیم و بیشتر خواندیم و با «ساختار» آشنا شدیم، دیدم در ساختار است که افراد معنا پیدا می کنند و به دنبال «ساختار» و «نهاد» به راه افتادیم. حکایت منتقدین و نویسندگان مطبوعات هم چنین است. اگر این مولف رادیو زمانه و چند تن از افرادی که او معرفی می کند در حلقه ی «منتقدین و نویسندگان مطبوعات» قرار گیرند، این «کثافتی» که ژورنالیسم ادبی ایران را فراگرفته، جارو خواهد شد؛ یا بی چیزی ادبیات ایران با زبان پرخاشگرانه و موهن او پربار خواهد شد؟ پرسشی است که باید این مولف عزیز به آن بیشتر فکر کند. زبان حاکمان ایران، ناخودآگاه ما را از خود انباشته است، ناخودآگاهی که هنگام نگارش، واژه ها را صادر می کند. باز هم من تاکید می کنم هدف من از نوشتن این نوشته این بود که این زبان، در یک مقاله، توسط یکی از ادبیاتچی ها که با ماهیت متنوع، متکثر، و نا همگون ادبیات و نقد آشناست، خیلی خیلی برایم عجیب بود؛ و از همه مهم تر اعتبار ِ نگاه بخش خاک و دبیر آن را در نظرم زیر سوال برد.

 

Difficulty of Hyperreality

16 Thursday Sep 2010

Posted by Reza Arab in On Media

≈ 2 Comments

 

صورت اول این نوشته در اثر اشتباه من در خواندن یک مطلب اتفاق افتاد. مهدی جامی گرامی مطلب (Media’s Game) مرا در گوگل خوان خودش به اشتراک گذاشته بود، من آن را دیدم و به طور متداخل با مطلبی دیگر خواندم و بالطبع آنچه در ذهنم معنا شد، چیزی متفاوت بود. عصاره ی آن نوشته نکته ای بود در ذهنم پیرامون بحث پر دامنه ی زبان و رسانه، و در انتها هم نکته ای پیرامون رسانه ای که به تازگی اعلام موجودیت کرده و دارد تاسیس می شود: ایران ندا. آنجاهایی از مطلب که مربوط به اشتباه خوانش من بود را حذف کردم و باقی مدعایم –که شاید خیلی هم بسنده نباشد در این شکل- را در ذیل ارائه می کنم.

ویتگنشتاین از «بازی زبان» و صورت جمع آن بازی های زبانی سخن می گوید. بازی هایی که ما در آن ها زندگی می کنیم و درگیری های ذهنی و عینی روزمره ی ما در/از آن ها تشکیل شده است. کورا دایموند نگریستن به بازی- معماهای این هستی با نگاهی به ویتگنشتاین، آنگونه که آنها را به مسایلی صرفا زبانی تقلیل دهد را ساده انگارانه می داند. او در عوض ادعا می کند ویتگنشتاین به ما می آموزد به آنها به عنوان وضعیت هایی بنگریم که توسط تجربیاتی گسترده شده اند که ما در آن ها خاموش و ساکت مورد حمله واقع می شویم؛ او این وضعیت را «دشواری واقعیت» می نامد.(1) او آگاهی به این حمله را نوع ویژه ای از آگاهی نسبت به جهان می داند. اگر این نظر دایموند را ادامه دهیم ضرورتا به این نتیجه می رسیم که انسان ها به دو دسته اند: آنانی که به این آگاهی از جهان نائل آمده اند و دسته ی دوم اکثریتی که درگیر و فرو رفته در روزمرگی اند. او ویتگنشتاین را یکی از کسانی که بسیار دور از روزمرگی است می داند.

ژان بودریار نظریه پرداز فرانسوی بحثی دارد پیرامون رسانه و تاثیر آن در این زمانه. (خاصه این بحث را پس از جنگ خلیج فارس دامنه دار کرد.) بودریار واضع واژه ایست که در فارسی آن را حاد واقعیت یا فراواقعیت (hyperreality) ترجمه کرده اند. بودریار می گوید در زمانه ی رسانه ی تلویزیون (زمانه ی cnn)، تلویزیون (و به طور کلی رسانه ها) درگیر در برساختن واقعیتی برای مخاطبین خود هستند. واقعیتی که به مراتب (برای افراد) «اصیل تر» از واقعیت عینی و تجربی است. این (فرا)واقعیت تشکیل شده از نشانگان است. او اعتقاد دارد هر شی به توسط چهار منطق قابل تحلیل است؛ منطق فعالیت های عملی، منطق هم ارزشی، منطق دوسویگی، و منطق تفاوت. دوتای آخر مربوط به بحث ماست: اولی از این دو، شی را تبدیل به نماد می کند و دومی شی را تبدیل به نشانه. ذیل این دو منطق است که اشیا به نماد و نشانه تبدیل می شوند. در بحث معرفت شناسی او، او می خواهد به اینجا برسد که در زمانه ای که اشیا به نشانه تبدیل می شوند، قلمرو ضرورت (نگاه فایده گرایانه در فلسفه) سال هاست که پشت سر گذاشته شده است.

هر گزارش یا آیتم خبری (و حتی مقالات) خالی از نوعی روایت نیست. و هیچ روایت خبری کاملا تقلیدی از واقعیت نیست. (واقعیت را در معنی کلاسیک ادبی در نظر گیرید.) هر رسانه روایت خود از واقعیت ِ رویداد را بازنمایی می کند. این روایت رسانه در نظر امثال بودریار چنین تحلیل می شود: رسانه واقعیتی برمی سازد که برای مخاطب اصیل تر از واقعیت عینی که رخ داده، است. این بر می گردد به ماهیت رویدادها؛ در اثر محدودیت ماده در جهان مادی یک اتفاق در یک نقطه و فقط در یک زمان رخ می دهد. رسانه این رخداد را تکثیر می کند در تیراژی وسیع. تصویری که از خبر پخش می شود، تقلید (کلاسیک) صرف از طبیعت نیست، بلکه روایتی از این رویداد است که به گونه ای خاص به طور گسترده القا می شود. نکته ای مهم: هیچ کس خاصی چیز خاصی القا نمی کند، نه من توهم توطئه دارم و نه دوست دارم خواننده ی من این گونه برداشتی کند، بحث در حال حاضر آسیب شناسی هستی موجود انسانی است. (برخی هم اینگونه برداشت خواهند کرد که این نظر به درد غول های رسانه ای مثل سی ان ان یا فاکس می خورد و اکنون رسانه های خرد در حال پیشی گرفتن اند. نکته اینجاست که رسانه های خرد هم هر کدام روایت خود از واقعیت عینی را ارائه/القا می کنند، و صرفا تکثر در حادواقعیت را به همراه آورنده اند و نه دسترسی به واقعیت عینی را.) پس درگیر در حادواقعیتی هستیم که از واقعیت عینی برای مان اصیل تر است (و حالا با وجود سهولت در ایجاد رسانه، دارد به طور روز افزون متکثر هم می شود). سوژه ها نیز بسته به دلایل ایدئولوژیک و ناخودآگاهانه به نشانه های تصویری «واکنش» نشان می دهند؛ جذب به سوی یک رسانه و ایماژهایش و دفع از یک رسانه و گفتمان ِ تصاویرش می شوند. واکنش خودتان به اخباری که امشب از شبکه ی مورد علاقه ی خبری تان می شنوید را در نظر گیرید. (این بحث از نظر فرهنگی به تمام برنامه های رسانه ای حتی آگهی ها و برنامه های کودک نیز قابل توسعه است.)

من در همان پست وبلاگم که در بالا نام بردم از عنوان «بازی رسانه» استفاده کردم تا همین مطلب را القا کنم. اکنون می خواهم بحث ویتگنشتاین که از زاویه دید دایموند روایت کردم را به بحث اخیر از بودریار نزدیک کنم. در حال حاضر و در ابتدای دهه ی دوم از قرن بیست و یک میلادی ما به تعبیری با «بازی» هایی به معنای ویتگنشتاینی درگیریم، اما نه دیگر صرفا در تجربیات عینی که ما ساکت و خاموش در آن ها مورد حمله واقع می شویم بلکه ما توسط «حاد واقعیات» و «ایماژ»ها مورد حمله هستیم و درگیر ِ نه دشواری واقعیت (که کماکان پا برجاست) بلکه درگیر «دشواری نشانه ها و حادواقعیات» هستیم.(2) اکنون رسانه های خرد مثل همین وبلاگ ها تا رسانه های بزرگ، درگیر این تکثر در روایت شده اند. بسیار روایت هایی که روایتی از واقعیت عینی هستند به ما هجوم می آورند و ما به تعبیر دایموند ساکت و خاموش توسط آنها مورد حمله واقع می شویم. اکنون خارج از این «دشواری» زیستن حتی در جنگل هم میسر نیست.

این اهمیت رسانه و زیستن ما در میان اقیانوسی از خبر، نشانه، ایماژ، تصویر، شایعه، تفسیر، روایت و… است که اهمیت مطالعه ای همچون «تحلیل گفتمان انتقادی» را افزایش می دهد. اکنون ما در «متن» ها زندگی می کنیم که متفاوت از متن های گذشته اند. متن هایی که مصداقش را در دو خط بالا تر آوردم. بخشی از کار اندیشه اکنون باید صرف تحلیل این «متن» ها شود؛ متن هایی که سوژه ها را می سازند و سوژه ها در آن ها زندگی می کنند. متن هایی که در این مطالعه نوعی گفتمان اند و گفتمان ها را برمی سازند. با توجه به پیشرفت نظری زبان شناسی پسا سوسوری و وقوف ما به اهمیت زبان در زندگی سوژگانی مان: آگاهی به ناخودآگاهی که ساختاری شبیه ساختار زبان دارد. در سویی دیگر در کنار تحلیل انتقادی گفتمان که خبر را در مرحله ی تولید و مرحله عرضه، زاییده و زاینده ی گفتمان می داند، باید به مطالعات فرهنگی نیز پرداخت. آنجا که از تاثیر متن سخن می رود؛ تاثیر هر متنی در گستره ی فرهنگی خاصی بر سوژه های از هم جدا، چه معنایی می سازد. این بحث ها را باید پی گرفت، به ده ها دلیل که مهم ترینش آن تصویری است که به تعبیر ژیژک ما ایرانی ها از خرداد 88 به عنوان دموکرات ترین تصاویر در (تاریخ) جهان عرضه کردیم.

این مطلب من دارد کمی بیشتر از حد معمول نوشته های وبلاگی می شود. علی رغم اینکه هم به دو سه نفر قول داده بودم و اول مطلب هم نوشتم که یکی دو نکته ای که در مورد ایران ندا به ذهنم رسیده را می گویم اما این را به فرصتی دیگر وامی گذارم، تا با نگاهی دقیق تر از مغالطه ای ممکن اجتناب کنم. این نکته را هم ناگفته نگذارم که ترجمه ام از کتاب «خبر به مثابه ی گفتمان» نوشته ی یکی از نظریه پردازان تحلیل انتقادی گفتمان به نام ون دایک را بزودی در مدیومی مناسب منتشر خواهم کرد. طریقه ی انتشارش را بزودی در همین مدیوم اعلام می کنم.

1.  اگر علاقه مند به این بحث و خوانش دایموند (Cora Diamond) از ویتگنشتاین هستید، می توانید به کتب او که با جستجویی در گوگل انگلیسی پیدا خواهد شد مراجعه کنید، وگرنه در بخشی از کتاب “فیلم به مثابه فلسفه” که (فقط آن بخش را) من ترجمه کرده ام، سیمون گلندینگ در بحثی پیرامون سمفونی دون جیوانی موتزارت، چند پاراگراف را به این موضوع اختصاص می دهد. این کتاب در چند ماه آینده در ایران منتشر می شود. انتشارش را در همین جا اطلاع خواهم داد.

2. این حد از تکثر در رسانه شادی آوری است. اما هنگام تحلیل، بحث باید موشکافانه باشد. «دشواری حادواقعیات» به معنی اتخاذ نگاهی چپ گرایانه و مشکوک به مناسبات جهان نیست و این را شما خود درخواهید یافت. استفاده از واژه ی «دشواری» (difficulty) نشان دهنده ی وضعیتی انسانی است که ما در آن قرار داریم و این بسیار دور از داوری ارزشی پیرامون موضوع است. بالطبع کسی با نگاهی منبعث از فلسفه یا به طریق مهم تر تجربه ی لیبرالیسم، به سختی بتواند با تکثر صداها و پلی فونی ایجاد شده توسط رسانه مخالف یا از آن ناراحت باشد. پس دشواری را در معنی ای که خانم دایموند به ویتگنشتاین نسبت داد، من اینجا مورد استفاده قرار دادم؛ به معنی وضعیت، معضله، یا به زبان منطقیون آپوریا (aporia).

 

French Impressionism in Cinema

11 Saturday Sep 2010

Posted by Reza Arab in Criticism, On Films

≈ 1 Comment

پرسش این بود: چرا امپرسیونیسم در سینما به رغم اقبال منتقدین به مدرنیسم و امپرسیونیسم در ادبیات (بویژه رمان) مورد تایید منتقدین قرار نگرفت؟ در جمعی بودم و میلاد حسینی (که مدتهاست وبلاگ قابل توجه سینمایی اش را بروز نکرده) در باب نحله ای در سینما صحبت کرد که چند سالی در تاریخ سینما آمد، مشهور نشد، مورد اقبال منتقدین قرار نگرفت، و با ورشکستگی مالی دیگر ظاهر نشد: «امپرسیونیسم فرانسوی سینما در دهه ی 20». میلاد می گفت دو فیلمساز برجسته ی این جریان آبل گانس (Abel Gance) و جین اپستین (Jean Epstein) که در ابتدای دهه ی بیست دست به افتتاح یک کمپانی برای تولید فیلم های امپرسیونیستی نیز زدند، بعد از عدم اقبال به نوع سینمایی شان ورشکسته شدند و دیگر اینگونه فیلم نساختند. (نظریه پرداز این جریان در همان زمان در فرانسه باز هم به نقل از میلاد لوییس دلوک «Louis Delluc» بود.) من قبل ترش در همان جمع درباره ی جریان های مدرنیستی ادبی و بویژه امپرسیونیسم کمی صحبت کرده بودم. پرسیدم به نظرت چرا به چنین شد؟ چرا کسی به امپرسیونیسم در سینما آن هم در دهه ی بیست قرن بیست اعتنایی نکرد؟

میلاد ترجیح داد از خود چیزی نگوید و مرا به بوردل و کتاب تاریخ تحلیلی سینمایش ارجاع داد. به گفته ی او بوردل سه دلیل برای عدم ماندگاری و موفقیت ظاهری این نحله ی سینمایی می آورد: اول؛ شکست مالی و ورشکستگی اقتصادی کمپانی آن دو، دوم؛ برآمدن سوررئالیسم در فرانسه و توجه ویژه به آن، سوم؛ اقبال ویژه ی منتقدین به اکسپرسیونیسم در آلمان.

من هم نظرم را این چنین بیان کردم: در مورد دلیل اول ِ بوردل من اصلا اعتقادی به بحث اقبال مردمی یا فروش تجاری برای ماندگاری آثار هنری ندارم، کما اینکه امپرسیونیسم ادبی یا هنری(خاصه در نقاشی) هم مورد اقبال عامه قرار نگرفت. اینگونه حرکات یا نحله های هنری (در زمانه مدرن و دور شدن از د.ره ی حامیان درباری) با مورد توجه قرار گرفتن توسط منتقدین است که می مانند یا می روند. «دیده شدن» یعنی توسط منتقدین دیده شدن. من دو دلیل دیگر را بر می شمرم با لحاظ کردن دلایل دو و سه بوردل.

اقبال منتقدین به اثری هنری- ادبی در هر زمانه ای وابسته به فاکتورها و عوامل خاصی است. تصور کنید در قرن بیستم پس از جنگ جهانی که نگاه انسان اروپایی به نوع انسان، هستی، و آینده اش تغییر اساسی کرده، طبع و ذائقه ی منتقدین به چه صورت است. آنها به سوی سورئالیسم فرانسوی متمایل می شوند که می خواهد فاقد معنا بودن جهان را تصویر کند یا امپرسیونیسم. آنها مایل به اکسپرسیونیسم می شوند که می خواهد سردی و بی روح بودن جهان انسانی را تصویر کند یا امپرسیونیسم. امپرسیونیسم نحله ای ذاتاً هنری است و رابطه ای با دغدغه ی (اجتماعی- سیاسی) هنرمند و هنر ندارد. امپرسیونیسم در ادبیات می خواهد روایت ادبی، داستان گویی را کنار بگذارد. می خواهد به جای تقلید از طبیعت، تقلید از ذهن را قرار دهد؛ در سوی دیگر در نقاشی نیز روایت گری تصویر رئالیستی کنار گذاشته می شود. و این حرکتی است بر آمده از هنر برای هنر و اگر دغدغه ای داشته باشد، آن قدر فردگرایانه است که محلی از توجه در دهه ی بیستم ِ قرن بیستم آن هم پس از جنگ جهانی نخواهد داشت؛ به جای آن تصاویر دیگران از «وضعیت انسانی» و آینده ی آن در سینمای اکسپرسیونیستی آلمان و سوررئالیستی فرانسه مورد اقبال منتقدین قرار می گیرد. نکته ی دوم این است که امپرسیونیسم در ادبیات و هنر برای نفی سنتی صدها سال از رئالیسم، راست نمایی، و روایت گری آمد، مورد اقبال قرار گرفت؛ به عبارتی به عنوان آلترناتیوی برای صدها سال یک جور دیدن. اما امپرسیونیسم فرانسوی در قرن بیست پس از ده سال از همه گیری سینما چه چیز را می خواست نفی کند. هنوز آن چنان تجربه ای از روایت گری، راست نمایی و تقلید از طبیعت نشده بود. دامنه ی تجربه بسیار فراخ بود و خیلی از روایت ها هنوز بسیار جذاب بودند. پس به نظر نمی رسید هنوز کسی آن چنان از تصاویر رئالیستی خسته شده باشد (به جریان اصلی سینما تا دهه ی هفتاد و هشتاد نگاه کنید)، مگر اینکه بر اساس دغدغه های سیاسی می بود. بعد از آن در دهه ی هفتاد ضد رمان نویسان فرانسوی مثل آلن رنه (Alain Resais)، آلن رب گریه (Alain Robbe-Grillet)، مارگریت دوراس (Marguerite Duras) و… که وارد دنیای سینما می شوند، بسیاری از تکنیک های امپرسیونیستی را به کار می برند و مورد اقبال همان منتقدین همان فرانسه نیز واقع می شوند.

پی نوشت: گسترش دنیای سینمای تجربی مدیون و مرهون تلاشهای این امپرسیونیست های فرانسوی است. در باب تاثیر این نحله بر آوانگاردیسم در سینما بزودی ترجمه چند مقاله از/ در مورد جین اپستین را در همین مدیوم قرار خواهم داد.

Media’s Game

05 Sunday Sep 2010

Posted by Reza Arab in On Media, On Photoes

≈ 1 Comment

 

1. به عکس بالا چند لحظه ای نگاه کنید. تصور کنید به جای این دو خانم که در محل ضربات باتوم این پلیس ها هستند، آقای جنتی، آقای احمدی نژاد، آقای احمدی مقدم، آقای جعفری، آقای محصولی و … به همراه خانواده هایشان در همان گوشه ایستاده اند و این شمایید که با انواع باتوم هایی که در تصویر می بینید به آنها حمله کرده اید. به تصورات مان ادامه دهیم. به آن باتوم ِ در هوا منجمد شده بنگرید؛ و زنی که در زیرش منتظر اصابت آن باتوم است: تصور کنید آن خواهر آقای احمدی نژاد است. حالا در همین عالم خیال، شما باتوم را بالا برده اید تا محکم بر سر (یکی از بستگان) آقای احمدی نژاد بکوبید: لذت بخش است، نه؟

2. لذت زدن ضعیف تر، لذت و حظی روانشناختی است؛ و مربوط به دوره ی پیشا بلوغی انسان. اصطلاحی که در فرنگ برای این قلدری کردن هایی که در نوجوانی پسربچه ها از خود نشان می دهند (Bully) است. به مقابل دبیرستان ها که بروید این رفتار نسبتا عمومی و طبیعی را در نوجوانان (بویژه پسرها با ویژگی های جنسیتی تثبیت شده) خواهید دید. دوران عجیب بلوغ که بگذرد دیگر ضعیف آزاری فیزیکی جای خود را به کنش های هوشمندانه ی ذهن می دهد. دیگر اگر هم کسی اقدام به ضعیف آزاری کند، ذهنی است، و به صورت مالی و رفتاری خود را بروز می دهد و نه با ضرب و شتم فیزیکی. اینها همه را گفتم تا این گزاره را توجیه کنم: ” آنانی که به عضویت یگان های ویژه ی (ضد شورش به صورت داوطلبانه) در می آیند، ثابت مانده در دوره ی پیشا بلوغ نظری هستند. آنها متاسفانه در سن 12 تا 18 سالگی شان از نظر ذهنی مانده اند و به صورت جسمی رشد کرده اند. تعداد اعضای یگان های ضد شورش نیروی انتظامی و سپاه در سراسر کشور تعداد کمی نیستند و این آماری خطرناک برای وزارتخانه های بهداشت، آموزش و پرورش، و سازمان بهزیستی است، که ما با جمعیتی معلول ذهنی به این وسعت – در مسئولیتی خطیر – مواجه هستیم.

3. تمام اتفاقات این عکس، مقابل مغازه (حجره ای) “عکس فوری و فتوکپی” روی می دهد. این عکس هم عکسی فوری است، و انتشار آن در سطح مجازی هم «فتوکپی» گرفتن از آن و یا در واقع تکثیر آن است. یا صاحب مغازه جای خوبی را برای افتتاح مغازه انتخاب کرده یا معترضین جای خوبی را برای اعتراض. در غیر این دو صورت، عکاس خیلی خوب صحنه چینی کرده است. اما به تفاوت عکس های فوری این عکاسی، که در ویترینش قرار داده با همین عکس فوری که آن عکس های قشنگ فوری هم بخشی از آن است، دقت کنید. این ویژگی رسانه های این زمانه است. رسانه هایی که حاد واقعیتی به خورد شما می دهند واقعی تر از واقعیت نفسانی تان. این کودکان (در ویترین) همه زیبا شده اند، با گل های پشت سر، با سفید تر کردن صورت شان، با سرخ تر کردن لپ شان، و… . این کاری است که تمام رسانه ها می کنند (آگاهانه یا ناآگاهانه). همین فیلدوست، اکنون یک رسانه است، با یک تصویر و مقداری واژه؛ دارد ایماژهایی به ذهن تان وارد می کند. شما پیگیری  می کنید ایماژها را، هر آنجا که مطابق افق انتظارات تان است، به شما لذت میدهد، هر آنجا نیست، شما را به تامل وا می دارد (نتیجه ی تامل فردی است). من تا اینجا شما را وادار کرده ام مفروض بگیرید که این باتوم پایین خواهد آمد و بر نقطه ای از بدن آن زن فرود می اید و آن نقطه از بدن آن زن را مضروب، مجروح، و کبود خواهد کرد. و شما را به موقعیتی بردم که «شما» این کبودی را بر بدن یکی از بستگان سران نظام اسلامی بنشانید. اما چرا ما (بیشتر شما البته) زود باور هستیم؟! چرا جمله ی اول رسانه ای ما را به یک چنین همدلی ای می رساند؟ که بخواهیم این اتفاق را… . اگر اکنون من به شما بگویم که آن باتوم هرگز بر بدن آن زن نخواهد نشست، تمام سلسله چینی تان تا کنون برباد می رود. به قول آیزر شما دست به «آزمایش متن» زدید. فرضیه ساختید و برای متن آینده پنداشتید و گمان نمی کردید، متن به شما دروغ بگوید. اما رسانه این گونه است. این باتوم هرگز بر سر (یا هر نقطه ی دیگر بدن) این زن نمی خورد. ان پلیس برای اینکه نشان دهد آن «زن» نباید «زبان درازی» کند، باتوم را به تهدید بالا برده و پایین می آورد. پلیس سمت راستی هم او را صدا می زند که نزن و بعد از این صحنه آن ها می روند. (البته جاهای دیگر از این باتوم ها بسیار بر سر ملت خورده است.) اما رسانه (با ایماژهایی که مجموعه تصاویر و کلمات است) این گونه شما را بمباران می کند. واقعیتی می سازد، فرا تر از واقعیت اصیل، واقعیتی که دیگر دارد تبدیل به «واقعیت روزمره» ی حیات انسانی مان می شود. انسان ها دارند خیلی عوض می شوند…

4. به این ستون برق وسط عکس بنگرید. این طرف ستون یعنی سمت راست، دنیایی معنایی است و آن طرف عکس یک دنیای دیگر. عکس را اگر از خط همین ستون قیچی کنید شما دو عکس کاملا متفاوت دارید، با معناهای متفاوت. همین بند قبلی اسمی از آیزر آوردم. آیزر بین «تاثیر» و «معنا» ی متن تفاوت می گذارد و می گوید ره به خطا نبرید با التقاط این دو. اما با نگاهی ژرف تر معنا (ی ذهنی) بر آمده از تاثیر متن است. “معناها فردی اند”: گزاره ایست که از فرط تکرار، شنیدنش ملال آور است. اما دلیلش همین تفاوت تاثیر است بر افراد مختلف و ایضا ذهنیت پیشینی (نسبت به وضعیت متن). برگردیم به همان دو تکه ی عکس مان. تکه ی سمت راست تصویر (بیشتر مورد استفاده) رسانه های اپوزیسیون است، بیشتر به درد آنها می خورد. (به درد من هم در بالا خورد. ایضا ما هم اپوزیسیونیم انگار). تصویر سمت چپ مناسب دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی و بویژه صدا و سیمای دولتی: “نمایی از مانور اقتدار و تجهیزات بروز پلیس برای خدمت و حفاظت از مردم و نظام مقدس. یکی از خیابان های شهر از اراذل و اوباش پاکسازی شد.” دروغ نمی گوید؛ تصویر دارد، واژه به ذهن شما می فرستد. با این همه ایماژ، شما باید واقعیت را بپذیرید. با چشم خودتان ببینید پس باور می کنید. رسانه ها دارند ما را می سازند. و وضعیت شما: یا باید راحت باشید و اجازه دهید به کارشان ادامه دهند، یا اینکه بلند می شوید که علیه این روند اعتراض و طغیان کنید و صدایتان را به گوش انسان ها برسانید، پس به رسانه نیازمند می شوید و (احتمالا) شما را در رسانه ای راه نمی دهند، رسانه ای (حداقل مثل همین وبلاگ فیلدوست) می زنید و شما هم واقعیت می سازید، دقیقا هم عرض این همه واقعیت…

Subscribe

  • Entries (RSS)
  • Comments (RSS)

Archives

  • June 2017
  • January 2017
  • December 2016
  • November 2016
  • June 2016
  • May 2016
  • April 2016
  • March 2016
  • February 2016
  • January 2016
  • September 2015
  • May 2015
  • February 2015
  • January 2015
  • November 2014
  • August 2014
  • June 2014
  • May 2014
  • March 2014
  • February 2014
  • January 2014
  • December 2013
  • May 2013
  • March 2013
  • January 2013
  • November 2012
  • July 2012
  • May 2012
  • February 2012
  • January 2012
  • December 2011
  • October 2011
  • September 2011
  • July 2011
  • May 2011
  • March 2011
  • February 2011
  • January 2011
  • December 2010
  • November 2010
  • October 2010
  • September 2010
  • August 2010
  • July 2010
  • June 2010
  • May 2010

Categories

  • Articles
  • Atrak
  • Authors
    • A. Rich
    • S. Sontag
    • W. Iser
  • Books
  • CLC
  • Criticism
  • HafezHood
  • Interviews
  • introspection
  • Irony
  • Language
  • Literature
  • On Films
  • On Media
  • On Photoes
  • Others
  • Poetry
  • Stories
    • Minimals
    • Short Stories
  • The Politic
  • Translations

Meta

  • Register
  • Log in

Create a free website or blog at WordPress.com.

Cancel
Privacy & Cookies: This site uses cookies. By continuing to use this website, you agree to their use.
To find out more, including how to control cookies, see here: Cookie Policy